دخترها داشتن همین طور از شنیده ها و دیده هاشون میگفتن و در تعریف از فرهاد از هم سبقت میگرفتن و سعی میکردن دل شیرین رُ ببرن که یکدفعه شیرین با خنده و ناز میگه خیله خب بابا!
حالا که اینهمه اصرار میکنین امروز میرم بیستون سر سایت ببینمش. میرم که این فرهاد با این بازوی پولادینی که میگین سنگ ها رُ داره در هم میشکنه و کوه رُ داره جلوی پای عشق به زانو درمیاره ببینم. شاید که از این سنگ و آهن به دلم جرقه ای ؛ شراره ای افتاد و مهرش به دلم نشست و تو این روزگار که از همه کس دلسردم دلم گرم شد.
سخن چون شد مسلسل عاقبت کار
ستون بیستون آمد پدیدار
به خنده گفت با یاران دلافروز
علم بر بیستون خواهم زد امروز
به بینم کاهنین بازوی فرهاد
چگونه سنگ میبرد به پولاد
مگر زان سنگ و آهن روزگاری
به دلگرمی فتد بر من شراری
پ.ن: صحنه رفتن شیرین به کوه بیستون، هنرمند نامعلوم، کاشی بزرگ، سده ۱۹ ترسایی، موزه هنرهای شرقی مسکو